قرار هست هر جمعه یک قسمت رادیو رنگی رنگی داشته باشیم. این یک پادکست شاد و کوتاه برای آدم های رنگی هست.
این هفته هم یک داستان کوتاه دیگه برای شما می خونیم که گوش دادن بهش چند دقیقه طول می کشه و البته یک شعر خوب از شمس لنگرودی.
این شما و این داستان زیبا ترین اجرا از کامران کهریزی.
دانلود رادیو رنگی رنگی – قسمت نوزدهم
زیبا ترین اجرا
چرا باید توی مهمترین روز زندگیت اعصابت خورد تر از همیشه باشه؟ چرا دقیقاً همون روزی که نیاز داری همه درکت کنن ، هیچکس درکت نمی کنه؟ از اینکه همیشه پدرش توی کاراش دخالت میکرد ، دلخور بود. بدجوری دیرش شده بود. تعداد missed call های گوشش که هر لجظه بیشتر می شدن اعصابشو خوردتر می کرد.استرس تمام وجودش رو گرفته بود. فقط یک ساعت تا اجرای برنامه مونده بود ولی اصلاً تمرکز نداشت. صدای قدم هاش توی راهروی خلوت می پیچید. خودش رو با عجله به سالن رسوند. وقتی رسید ، دید که همه بچههای گروه عصبانی منتظرش وایسادن.
چرا موبایلت رو جواب نمیدی؟
ببخشید ، توی ترافیک گیر کرده بودم.
فقط ۱۰ دقیقه تا تمرین آخر برای برنامه باقی مونده ، زودباش آماده شو.
باشه ، باشه ، الان آماده می شم.
درحالی که گیتارش رو در میآورد و برای تمرین قبل از اجرا آماده میشد، به اتفاقای قبل فکر می کرد. پدرش خیلی اصرار کرد که بیاد و اجراش رو ببینه ولی سارا اصلاً دلش نمیخواست این اتفاق بیفته! پدر همه بچهها با ماشینای آنچنانی و دسته گلای بزرگ می اومدن ولی پدر سارا چی؟ اصلاً اگر نمی یومد بهتر بود. آخرین چیزی که یادش بود ، داد و بی داد ها و به هم کوبیدن در بود. دلش برای پدرش سوخت ولی نمی تونست بهش حق بده! سریع به خودش اومد. تمرین رو شروع کردن. توی تمرین عالی بود. مطمئن بود که برای مسابقه نهایی انتخاب می شه. از کنار پرده تاج گلهای بزرگی رو میدید که پدرهای دیگه برای بچه هاشون آورده بودن. بالاخره نوبت اجراها رسید. بچهها تک تک رفتن روی صحنه و اجرا کردن ولی همه نگاها به سارا بود. گیتارش رو برداشت و رفت روی صحنه. وقتی چشمش به جمعیت افتاد ، ترس عجیبی افتاد به جونش. ترجیح داد پایینو نگاه کنه. آروم رفت و نشست روی صندلی وسط سن. یاد همه تمرینهایی افتاد که کرده بود. یاد همه اون شبهای سرد زمستونی که تا دیروقت تمرین میکرد و پدرش میومد دنبالش. فاصله ۱۰ متری تا صندلی انگار براش ۱ سال طول کشید. بالاخره رفت و نشست روی سه پایه چوبی رنگ و روی رفته ای که منتظرش بود. اجراش رو شروع کرد. تمام جمع مات اجرای خوبش شدند. انگار دیگه استرسی تو وجود سارا نبود.تمام نت ها توی ذهنش شناور شده بودند و همه چیز عالی پیش می رفت. ناگهان ، انگار که صاعقه ای به سارا خورده باشه ، همه چیز از ذهنش پرید. قطعهای که هزاران بار تمرینش کرده بود ، دیگه توی ذهنش نبود. نمی دونست باید چکار کنه. خواست که یه جوری جمعش کنه که نت ها کلاً ریختن بهم و دیگه هیچ اثری از اون شروع خوب نموند. آروم دستش رو از روی سیمهای گیتار برداشت. صدای پچ بچ جمعیت و نیشخند های رقیباش رو می شنید. دنیا رو سرش خراب شده بود. در همین حال ، سارا که به زمین خیره شده بود ، صدای تشویق بلند یک نفر رو شنید. وقتی سرش رو بلند کرد ، پدرش رو دید که با یک شاخه گل وسط جمعیت ایستاده و جوری دست می زنه که انگار زیباترین قطعه جهان رو شنیده.
سارا فقط گریه کرد.
mina
۸ خرداد ۱۳۹۲
مادر مثه مداد میمونه زمان که میگذره میبینی داره کوتاه میشه تموم میشه….
بابا مثه خودکار میمونه زمان که میگذره تغییری نمیکنه یه دفعه میبینی تموم شده…
i
۱۸ خرداد ۱۳۹۲
همیشه توی دلم این جمله رو می گم:
“بابایی دوستت دارم!!!!!”
اما هیچوقت به خودش نگفتم…
منیژه
۸ شهریور ۱۳۹۴
سلام عرض میکنم دلم میخواد برنامه های رادیو رنگی رو به ترتیب از اول گوش کنم چون تازه اشنا شدم لظفا راهنماییم کنید
مجله آنلاین رنگی رنگی
۸ شهریور ۱۳۹۴
http://rangirangi.com/?s=%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D9%88+%D8%B1%D9%86%DA%AF%DB%8C+%D8%B1%D9%86%DA%AF%DB%8C&submit=%D8%A8%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D8%AF
منیژه
۸ شهریور ۱۳۹۴
یه عالمه تشکر و یه کم گله دارم چرا جواب سوال های منو نمیدید؟
مجله آنلاین رنگی رنگی
۸ شهریور ۱۳۹۴
جواب دادیم ها :دی
منیژه
۸ شهریور ۱۳۹۴
خیلی خوب بود ممنون
ملیکا
۱۹ مهر ۱۳۹۵
وااای عالی بود مرسی:)